۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

جوک قدیمی

ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت.


اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید !


پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!


----


مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: "مواظب باش عزیزم، اسلحه پر است"


دختر که به پشتی تخت تکیه زده بود گفت: "این را برای کشتن زنت گرفته ای؟""


نه خیلی دل و جرات میخواهد، میخواهم یک حرفه ای استخدام کنم""


من چطورم ؟"


مرد پوزخندی زد "آخر کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام میکند؟"


زن لبهایش را مرطوب کرد، اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت:"زن تو"بنگ بنگ


----

يه جهنمي به بهشتيه ميگه ميشه از ميوه هات به منم بدي؟ ميگه نه

ميگه چرا؟ ميگه نمي شه

جهنميه ميگه: ها توام يه روز مياي بگي آب داغ بده ديگه

----

به يکي ميگن اگه حالت تهوع بهت دست داد چي کار ميکني ميگه هيچي من بهش دست نميدم

----

غضنفر داشته دعا مي کرده: خدايا منو نيامرز!

ازش مي پرسن چرا اين جوري دعا مي کني؟

مي گه دارم شکسته نفسي مي کنم!

----

مردی با افتخار گفت: زن من یک فرشته است مرد دیگری جواب داد: خوش به حالت، زن من هنوز زنده است!

----

مردها بر اثر كمبود عاطفه ازدواج می كنند

بر اثر كمبود حوصله طلاق می دن

ولی نكته جالب اینه كه بر اثر كمبود حافظه دوباره ازدواج می كنند !



هیچ نظری موجود نیست: